روزنگار قیام عاشورا از اول محرم تا دهم محرم
روزنگار روز اول محرم سال ۶۱ هجرى قمرى
امام علیهالسلام روز چهارشنبه اول ماه محرم الحرام سال شصت و یک هجرى بر منزل قصر بنی مقاتل وارد شدند .
عمرو بن مشرقى گفت: با پسر عمویم بر امام حسین علیهالسلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بنى مقاتل» بود و بر او سلام کردیم، امام پرسید: آیا به یارى من مىآیى ؟!
من گفتم: مردى هستم که عائله زیادى دارم و مال بسیارى از مردم نزد من است و نمى دانم کار به کجا مىانجامد و خوش ندارم امانت مردم از بین برود ؛ و پسر عمویم نیز همانند من پاسخ داد.
امام علیهالسلام فرمود: پس از اینجا بروید که هر کس فریاد ما را بشنود و یا ما را ببیند و لبیک نگوید و به فریاد: برنخیزد، بر خدواند است که او را به بینى در آتش اندازد.
عقبة بن سمعان مىگوید: در اواخر شب، امام حسین علیهالسلام دستور داد از «قصر بنى مقاتل» آب برداشته و کوچ کنیم، چون حرکت کردیم و ساعتى رکاب زدیم امام علیهالسلام همانگونه که سوار بود مختصرى به خواب رفت، سپس بیدار شد در حالى که مىفرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین» و دو یا سه مرتبه این جمله را تکرار کرد.
على بن الحسین علیهالسلام روى به پدر نمود و گفت: اى پدر! جانم به فدای تو باد ، خدا را -حمد کردیم وآیه استرجاع خواندى ، علت چیست؟ امام (ع)فرمود: پسرم! در اثناى راه مختصرى بخواب رفتم شخصى را دیدم که سوار بر اسب بود و گفت: این قوم سیر مىکنند و اجل هم بسوى آنان در حرکت است، دانستم که خبر مرگ ماست که به ما داده شده است.
امام علیهالسلام فرمود: سوگند بآن کسى که بازگشت بندگان بسوى اوست ما بر حقیم. على بن الحسین علیهالسلام گفت: پس ما را باکى از مرگ نیست که بمیریم و بر حق باشیم.
امام علیهالسلام فرمود: خداوند تو را جزاى خیر دهد آنگونه که پدرى را به فرزندش جزاى خیر دهد.
چون سپیده صبح دمید، امام پیاده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با یاران خود حرکت کردند ؛ حر مىخواست آن حضرت را به سمت کوفه حرکت دهد ولى امام به شدت امتناع مىکرد تا چاشتگاه که به «نینوى» رسیدند، ناگاه سوارى از دور پدیدار شد که مسلح بود و از کوفه مىآمد، همه ایستادند و او را تماشا مىکردند، همین که رسید به حر و همراهانش سلام کرد بى آنکه به امام حسین و اصحابش سلام کند، و بعد مکتوبى را به دست حر داد که از عبیدالله بن زیاد بود به این مضمون: چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آید، حسین را نگاه دار و کار را بر او تنگ گیر، و او را فرود میاور مگر در بیابان بى سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفتهام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، و السلام.
حر خدمت امام آمد و نامه را براى آن حضرت قرائت کرد، امام به او فرمود: بگذار در «نینوى» و یا «غاضریات» و یا «شفیه» فرود آییم.
حر گفت: ممکن نیست زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!
زهیر گفت: بخدا سوگند چنان مىبینم که پس از این کار سختتر گردد، اى پسر رسول خدا! قتال با این گروه در این ساعت براى ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این مىآیند، بجان خودم قسم که بعد از ایشان کسانى آیند که ما طاقت مبارزه، با آنها را نداریم.
امام علیهالسلام فرمود: من ابتدا به جنگ با این جماعت نمى کنم .
پس آن حضرت به حر التفات کرد و فرمود: کمى جلوتر برویم! پس مقدارى از مسافت را امام علیهالسلام با حر و همراهانش پیمودند تا به زمین «کربلا» رسیدند.
روزنگار روز دوم محرم سال 61 هجری قمری
سپس اصحاب امام پیاده شدند و حر و لشکرش هم در ناحیه دیگری مقابل امام پیاده شدند. حضرت در گوشهای نشست و به اصلاح شمشیر خود پرداخت در حالی که این شعار را میخواند ای روزگار! چه بسیار صبح و شام که صاحب و طالب حق کشته گشته و روزگار بدل نمیپذیرد و امور به خدای بزرگ بازمیگردد و هر موجود زندهای این راه را که من رفتم خواهد رفت.
زنان حرم ناله سردادند ... ام کلثوم صدا میزد ای وای یا محمد، ای وای یا علی، ای وام مادرم، ای وای یا فاطمه، ای وای یا حسن، ای وای یا حسین، ای وای از بیچارگی بعد از تو یا اباعبدالله!
هنگامی که قافله کربلا به منزل رسید و لشکر حر جلوی امام حسین (ع) و اصحابش را گرفت و خبر میرسید که از کوفه لشکر آماده آمدن به کربلاست، جریان واضح گشت و معلوم شد که حسین (ع) و یاران همراهش کشته میشوند. ابیعبدالله یارانش را جمع کرد و خطبهای خواند و پس از حمدوثنای الهی فرمود: اما بعد ای اصحاب من، میبینید که چه پیش آمده است. یعنی صحبت از کشته شدن است.
خیلی مختصر میفرماید: از عمر ما به همین اندازه باقی مانده است. از آن جمله فرمایشات امام حسین (ع) است که میفرماید: آیا نمیبینید که کار به جایی رسیده که حق پایمال شده و به آن عمل نمیشود و باطل رواج یافته است و به معروف عمل نمیشود و از منکر نهی نمی گردد جا دارد که مومن آرزوی مرگ کند اما من مرگ را جز سعادت نمیبینم و زندگی با این ظالمها جز ذلت نیست.
مقصود آن حضرت را اصحاب فهمیدند و اعلام جان نثاری کردند. خورشید خود را به معرکه رسانده و گرمای طاقتفرسایش امان همه را ربوده بود و تشنگی بر هر دو سپاه غلبه کرده بود امام (ع) دستور داد که به همه سپاه حر و اسبهای آنان آب بدهند و آنان را سیراب کنند و امام (ع) و یاران هم آب نوشیدند.
همچنین در این روز امام حسین (ع) اولین خطبه خود برای سپاه حر را خواندند. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود هنگام نماز ظهر بود. امام به حجاج بن مسروق جعفر امر کرد اذان بگوید: سپس امام (ع) با عبا، ردا و نعلین بعد از حمد و سپاس خداوند چنین فرمود: ای مردم، من از خدای شما و شما پوزش میطلبم من پیش شما نیامدم مگر وقتی که نامه هایتان رسید قبل از اینکه من شما را بیابم، نامههای شما به من رسید که ما را امامی نیست، شاید خداوند ما را بر هدایت مجتمع کند اگر بر همان گفتار هستید، من به سوی شما آمدم اگر شما به عهدها و پیمانهای خود، آنگونه که من اطمینان یابم، به من قول میدهید به سرزمین شما وارد میشوم. آنها ساکت بودند به موذن گفته شد اذان را بگوید امام (ع) به حر گفت تو با یارانت نماز بگزار، حر گفت: نه شما بخوان ما نیز به همراه تو نماز میخوانیم سپس امام با آنها نماز خواند.
برخی از تاریخ نویسان نوشتهاند عمربن سعد دو پسر داشت یکی به نام حفص که پدر را تشویق و ترغیب به رفتن میکرد تا با امام (ع) مقاتله کند ولی فرزند دیگرش او را به شدت از اقدام به چنین کاری بر حذر میداشت و سرانجام حفص نیز با پدرش راهی کربلا شد.
از وقایعی که در روز سوم محرمالحرام ذکر شده این است که امام (ع) قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع است از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز میهمانی کنند.
سان بن فائد میگوید من نزد عبیدالله بودم که نامه عمر بن سعد را آوردند و در آن نامه چنین آمده بود چون من با سپاهیانم در برابر حسین و یارانش پیاده شدم قاصدی نزد او فرستاده و از علت آمدنش جویا شوم او در جواب گفت: اهالی این شهر برای من نامه نوشته و نمایندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت کردهاند. عبیدالله چون نامه عمربن سعد را خواند، گفت: اکنون که در چنگ ما گرفتار شده امید نجات دارد! ولی حالا وقت فرا نیست.
عبیدالله به عمربن سعد نوشت نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم از حسین بن علی بخواه تا او و تمام یارانش با یزید بیعت کنند، اگر چنین نکرد ما نظر خود را خواهیم نوشت! چون این نامه به دست عمربن سعد رسید گفت: میپندارم که عبیدالله بن زیاد خواهان عافیت و صلح نیست عمربن سعد، نامه عبیدالله بن زیاد را به اطلاع امام حسین نرساند زیرا میدانست که آن حضرت با یزید هرگز بیعت نخواهد کرد.
عبیدالله بن زیاد پس از اعزام عمر بن سعد به کربلا، اندیشه اعزام سپاهی انبوه را در سر میپروراند و بعضی نوشتهاند که مردم کوفه جنگ کردن با امام حسین (ع) را ناخوش میداشتند و هر کس را به جنگ آن حضرت روانه میکردند بازمیگشت عبیدالله بن زیاد شخصی را به نام سویدبن عبدالرحمان فرمان داد تا در این مساله (فرار از جنگ) تحقیق کند و متخلفان را نزد او برد و او یک نفر شامی را که برای انجام امر مهمی از لشگرگاه به کوفه آمده بود، گرفته و نزد عبیدالله برد و او دستور داد سر آن مرد شامی را از تنش جدا نمایند تا کسی جرات سرپیچی از دستورات او را نکند! نوشتهاند که آن مرد شامی برای طلب میراث به کوفه آمده بود.
عبیدالله شخصاً از کوفه به طرف نخیله حرکت کرد و کسی را نزد حصین بن تمیم که به قادسیه رفته بود، فرستاد او به همراه چهارهزار نفر که با او بودند به نخیله آمد، سپس کثر بن شهاب حارثی، محمدبن اشعث، قعقاع بن سوید و اسماء بن خارجه را طلب کرد و گفت: در شهر کوفه گردش کنید و مردم را به طاعت و فرمانبردای از یزید و من فرمان دهید و آنان را از نافرمانی و برپا کردن فتنه برحذر دارید و آنان را به لشگرگاه فرا خوانید پس آن چهارنفر طبق دستور عمل کردند و سه نفر از آنها به نخلیه نزد عبیدالله بازگشتند و کثیر بن شهاب در کوفه ماند و در میان کوچهها و گذرگاهها میگشت و مردم را به پیوستن به لشکر عبیدالله تشویق میکرد و آنان را از یاری امام حسین (ع) برحذر میداشت.
عبیدالله گروهی سواره را بین خود و عمر بن سعد قرارداد که هنگام نیاز از وجود آنها استفاده شود و هنگامی که او در لشگرگاه نخیله بود شخصی به نام عمار بن ابی سلمه تصمیم گرفت که او را ترور کند ولی موفق نشد و به طرف کربلا حرکت کرد و به امام ملحق و شهید شد.
همچنین در این روز عبیدالله بن زیاد مردم را در مسجد کوفه گردآورد و خود به منبر رفت و گفت: ای مردم! شما آل ابی سفیان را آزمودید و آنها را چنان که میخواستید یافتید، یزید را میشناسید که دارا سیره و طریقهای نیکو است و به زیردستان احسان میکند و عطایای او بجاست. پدرش نیز چنین بود و اینک یزید دستور داده است که بهره شما را از عطایا بیشتر کنم و پولی نزد من فرستاده است که در میان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسین بفرستم! این سخن را به گوش جان بشنوید و اطاعت کنید.
سپس از منبر به زیر آمد و برای مردم شام نیز عطایایی مقرر کرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا کنند که مردم برای حرکت آماده باشند و خود و همراهانش به سوی نخیله حرکت کرد و حصین بن نمیر، حجاربن ابجر، شبث بن ربعی و شمر بن ذیالجوشن را به کربلا گسیل کرد. عمربن سعد را در جنگ با حسین کمک کنند.
پس از اعزام عمربن سعد به کربلا، شمربن ذیالجوشن اولین فردی بود که با چهار هزار نفر سپاهی آزموده برای جنگ با امام حسین (ع) اعلام آمادگی کرد و بعد یزید بن رکاب کلبی با دو هزار نفر، حصین بن نصیر با چهارهزار نفر، مضایربن وهینه با سه هزار نفر و نصربن حرثه با دو هزار نفر که جمعاً بیستهزار نفر میشدند به سوی کربلا رفتند.شبث بن ربعی در آن روز خود را به بیماری زده بود و قصد داشت که ابن زیاد او را از رفتن به کربلا معاف کند ولی عبیدالله بن زیاد برای او پیغام فرستاد که مبادا از کسانی باشی که خداوند در قرآن فرموده است چون به مومنین رسند گویند از ایمان آورندگانیم و هنگامی که به نزد یاران خود که همان شیطانند، روند اظهار دارند ما با شماییم و مومنین را به سخره میگیریم و به او خاطرنشان ساخت که اگر بر فرمان ما گردن مینهی و در اطاعت مایی، در نزد ما باید حاضر شوی.
شبث بن ربعی شبانگاه نزد عبیدالله آمد تا رنگ گونه او را نتواند بخوبی تشخیص دهد. ابن زیاد به او مرحبا گفته و در نزد خود بنشاند و گفت: باید به کربلا روی، پس شبث قبول کرد و عبیدالله او را به همراه هزار سوار بسوی کربلا گسیل داشت.
پس عبیدالله بن زیاد به شخصی به نام زحربن قیص با پانصد سوار ماموریت داد که بر جسر(پل) صداه ایستاده و از حرکت کسانی که به عزم یاری امام حسین (ع) از کوفه خارج میشوند جلوگیری کند. فردی به نام عامربن ابی سلامه که عازم بود برای پیوستن به امام (ع) از برابر زحربن قیس و سپاهیانش گذشت، زحربن قیس به او گفت: من از تصمیم تو آگاهم که میخواهی حسین را یاری کنی بازگرد!
ولی عامربن ابی سلامه به زحربن قیس و سپاهش حملهور شد و از میان سپاهیان گذشت و کسی جرات نکرد تا او را دنبال کند. عامر خود را به کربلا رساند و به امام حسین (ع) ملحق شد تا به درجه رفیع شهادت نائل آمد او از اصحاب امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) بود که چندین جنگ در رکاب آن حضرت شمشیر زده است.در این روز بود که ابن زیاد بر کوفه دیدبانی گماشت تا مبادا کسی از شهر به کمک امام برود سپس میان خود و اردوی عمربن سعد سوارانی تیز رو گماشت که پیوسته اخبار را گزارش میدادند در این روز بیست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد و موافق بعضی از روایات، پیوسته لشکر آمد تا به تدریج سی هزار سوار نزد عمر جمع شد و ابن زیاد برای پسر سعد نوشت که عذری برای تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه باشی و آنچه واقع میشود در هر صبح و شام مرا خبر دهی.
در روز ششم ماه محرم، فراس بن جعده که در سپاه امام حسین (ع) حضور داشت وقتی اوضاع را دشوار دید از ادامه همراهی ترسید حضرت به او اجازه بازگشت داد وی شبانه به کوفه بازگشت. در این روز عمروبن قرظهی انصاری به کاروان کربلا پیوست او از شهدای کربلاست پدر او از اصحاب امام علی (ع) و از خزرجیانی بود که به کوفه آمد و آنجا ماندگار شد و در رکاب علی (ع) با دشمنان جنگید.
امام در گفتگوهایش با عمر سعد او را برای مکالمه میفرستاد و او جواب میآورد تا آنکه شمر از کوفه آمد و این مذاکره قطع شد.
زمانی که وضعیت مشکل شد امام حسین (ع) عمروبن قرظهی انصاری را به سوی عمر سعد فرستاد تا از او ملاقات بخواهد و به او بگوید که وی میخواهد او را بین دو لشکر ملاقات کند در نتیجه امام حسین (ع) و عمربن سعد بین دو لشکر به صحبت نشستند.
امام (ع) به او فرمود: وای بر تو ای پسر سعد، آیا تقوای خدایی را که بسوی او بازمیگردی پیشه نمیسازی؟ آیا با من میجنگی، در حالی که میدانی پسر چه کسی هستم؟ این گروه را رها کن و به من ملحق شو که به خدا قسم این برای توبهتر است عمر سعد گفت میترسم خانه ام ویران شود امام فرمود من آن را میسازم. عمر سعد گفت: می ترسم که مالم گرفته شود امام فرمود: ازان بهتر از مالم در حجاز به تو می دهم.
عمر سعد گفت: من عیال دارم و برای آنها میترسم امام ساکت شدند و جواب او را ندادند. آنگاه امام از او منصرف شد و در حالی که میگفت: تو را چه شده است؟ خداوند در بستر خواب سرت را قطع کند و در رستاخیز تو را نیامرزد. امیدوارم از گندم عراق چنان نخوری عمر سعد به استهزاء گفت: اگر از گندم عراق بهرهمند نشوم جوهایش را کفایت کند.
همچنین در این روز حبیب بن مظاهر به آن حضرت عرض کرد یابن رسولالله در این نزدیکی طائفهای از بنیاسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی من نزد آنها روم و ایشان را بسوی تو دعوت کنم. شاید خداوند شر این گروه را از تو با حضور بنیاسد در کربلا دفع کند امام اجازه داد و حبیببن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و آنها را به یاری امام حسین (ع) فرا خواند و گفت: چون شما قوم و عشیره من هستید شما را به این راه خیر راهنمایی میکنم، امروز از من فرمان برید و به یاری او بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن شما باشد.
در این هنگام مردی از بنیاسد که او را عبدالله بن بشر مینامیدند بپاخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم آنگاه مردان قبیله که تعدادشان به نود نفر میرسید بپا خواستند و برای یاری امام حرکت کردند. در آن هنگام مردی نزد عمربن سعد رفته و او را از جریان کار آگاه کرد و او مردی را به نام ارزق با چهارصد سوار بسوی آن گروه روانه ساخت و در دل شب سواران ابن سعد در کنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالیکه با امام فاصله چندانی نداشتند.
طایفه بنیاسد با سواران ابن سعد در آویختند، حبیب بن مظاهر بر ارزق بانگ زد که: وای بر تو بگذار دیگری غیر از تو این مظلمه را برگران بگیرد. هنگامی که طایفه بنیاسد دانستند که تاب مقاومت با آن گروه را ندارند در سیاهی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد، حبیب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جریان را گفت: امام حسین (ع) فرمود: لاحول و لاقوه الا بالله.عمربن سعد نیز فوراً عمروبن حجاج را با پانصد سوار در کنار شریعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین (ع) و یارانش به آب شدند و این رفتار غیرانسانی سه روز قبل از شهادت حضرت صورت گرفت در این هنگام مردی به نام عبدالله بن حصین ازدی که از قبیله بجیله بود فریاد برداشت که ای حسین! این آب را دیگر سان رنگ آسمانی نخواهی دید! بخدا سوگند که قطرهای از آن را نخواهی آشامید تا از عطش جان دهی!
امام حسین (ع) فرمود: خدایا! او را از تشنگی بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده! حمید بن مسلم میگوید به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی که بیمار بود، قسم به آن خدایی که جز او پروردگاری نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب میآشامید تا شکمش بالا آمد! و باز فریاد میزد العطش! باز آب میخورد تا شکمش آماس میکرد ولی سیراب نمیشد و چنین بود تا جان داد.
در این روز بود که خبر رسیدن مسلم بن عوسجه که شبانه از کوفه به کربلا آمده و خود را به سپاه امام رساند، اصحاب و یاران را خوشحال و شادمان کرد مسلم اولین شهید عاشوراست که در حمله نخست به شهادت رسید. پیرمردی بزرگوار از طایفه بنیاسد و از چهرههای درخشان کوفه و از هواداران اهل بیت (ع) بود از اصحاب پیامبر (ص) و از مسلمانان باسابقه به شمار میرفت و از آن حضرت هم روایت شده است که پارسا، شجاع و سوارکاری نامی بود.
امیه بن سعد طایی از شهدای کربلا به شمار میآید و روز عاشورا به نقلی در حمله اول شهید شد. وی در سوارکاری نامی، شجاعی از کوفیان و از اصحاب امیرالمومنین (ع) بوده است و در جنگ صفین نیز حضور داشتند در این روز عطش بار دیگر بر همراهان امام (ع) غلبه کرد و عمربن حجاج به محاصره شریعه فرات مباهات میکرد و به حضرت زخم زبان میزد.
ابومخنف از زبیدی نقل کرده که میگفت: از عمروبن حجاج هنگامی که نزدیک اصحاب امام (ع) شد شنیدم میگفت: ای کوفیان! از ابن زیاد و جمع خود دست نکشید و در کشتن کسی که از دین بیرون رفته امام حسین (ع) و با امام خود یزید مخالفت میکند تردید نکنید.
امام فرمود: ای عمروبن حجاج! آیا مردم را بر من میشورانی؟ آیا ما از دین خدا بیرون رفتهایم و شما بر دین پایدار ماندهاید؟ هان! به خدا سوگند، آنگاه که جانهای شما از بدنها مفارقت کنند و بر این اعمال خود بمیرید، درخواهید یافت که کدام یک از ما از دین خدا بیرون رفته و چه کسی به سوختن در آتش سزاوارتر است.
با توجه به اینکه عطش بر امام و همراهان غلبه کرده بود، عبدالله بن حصین ازدی بر محاصره فرات فخر میورزیدند عبدالله بن حصین ازدی که مرگش دربجیله رخ داد، به رویارویی امام آمده و گفت: ای حسین! آیا این آب را نمیبینی که همچون دل آسمان میدرخشد؟! به خدا سوگند یک قطره از آن را نخواهی چشید تا تشنه کام بمیری! امام فرمود: خدایا! او را از تشنگی بمیران و او را هرگز نیامرز.
حمید بن مسلم میگوید: پس از آن، او مریض شد و من به عیادتش رفتم سوگند به خدایی که هیچ معبود به حقی جز او نیست. او را دیدم که پیوسته آب میخورد و سیراب نمیشد، سپس آن را پس میداد و دوباره میآشامید و سیراب نمیشد. بدین گونه بود تا مرد.
در پایان روز هشتم، حضرت سکینه (ع) فرزند اباعبدالله الحسین (ع) میگوید مهتاب فضای خیمه امام را روشن کرده بود دیدم پدرم میان جمعیت ایستاده و خطاب به یاران و همراهان میفرماید: ای مردم! هر کدام از شما که میتواند بر تیزی شمشیر و ضربات نیزهها صبر کند، با ما قیام نماید وگرنه از میان ما برود و خود را نجات دهد.
سخنان امام به پایان نرسیده بود که یاران همگی صدا زدند سوگند به خدا چنین نخواهیم کرد، بلکه جان، مال، زن و فرزندان خود را فدای تو خواهیم کرد.عصر روز پنج شنبه نهم محرم، ابن سعد با دستوری که از ابن زیاد دریافت کرده بود، آماده جنگ با امام حسین (ع) شد و لشکر خویش را بانگ زد که: ای لشکرهای خدا سوار شوید و شما بهشت بشارت باد. پس جنود او سوار گشته و رو به اصحاب حضرت رو آوردند.
امام حسین (ع) به برادر خود حضرت ابوالفضل (ع) فرمود: بسوی ایشان برو و از آنان مهلتی بخواه تا که امشب را صبر کنند و کارزار را به فردا اندازند تا امشب قدری نماز، دعا و استغفار کنم. چه خدا می داند که من دوست می دارم نماز، تلاوت قرآن، کثرت دعا و استغفار را.
و از آن سوی اصحاب عباس (ع) در مقابل آن لشکر توقف نموده بودند و ایشان را موعظه می کردند تا عباس (ع) برگشت و از ایشان طلب مهلت کرد.
عمرسعد پیامی به حضرت ابوالفضل (ع) داد و گفت: برای آن حضرت که یک امشب را به شما مهلت می دهیم. بامدادان اگر سر به فرمان درآورید شما را به نزد پسر زیاد کوچ خواهیم داد وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت و فیصله امر را بر ذمت شمشیر خواهیم گذاشت. در این هنگام دو لشکر به آرامگاه خود بازگشتند.
امام حسین (ع) خطاب به یارانشان عاقبت این واقعه را ترسیم کردند و اهل بیت (ع) و یاران حضرت پس از شنیدن خطبه حضرت از همه چیز جز بهره شهادت در رکاب امام دست برداشتند و در جواب به حضرت از هم پیشی می گرفتند که ما هرگز شما را ترک نمی کنیم و بر پیمان و سوگند خویش وفاداریم.
امام چون از هدایت سپاه اموی ناامید شد و دانست که با او می جنگند رو به اصحاب خود فرمود: برخیزید و دور خیمهها گودالی همچون خندق حفر کنید و در آن آتش افزوید تا با اینان از یک رو درگیر شویم. در نقل دیگری آماده است امام حسین (ع) به سوی اصحاب خود آمده و فرمود مکان خیمهها را بهم نزدیک و طنابها را درهم کنند و خود در درون جا می گیرند تا خیام از هر سو بر آنان احاطه کنند مگر از آن سو که با دشمن روبرو شوند.
طبق روایتی، امام حسین (ع) در این شب، حضرت علی اکبر (ع) را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آوردند. پس اهل بیت (ع) و اصحاب خود را فرمود: از این آب بیاشامید که آخر توشه شماست و وضو سازید و غسل کنید و جامههای خود را بشویید که کفنهای شما خواهد بود. روایت شده که در آن شب سی و دو نفر از لشکر عمر بن سعد به امام (ع) ملحق شدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختیار کردند.در سپیدهدم روز دهم محرمالحرام سال 61 هجرى قمرى امام حسین (ع) یارانش را فراخواند تا نماز صبح را اقامه کنند. همراهان سی و دو سوار و چهل تن پیاده بودند. امام به یاران و اصحابش نگاه کرد. آنها را اندک در عدد و فراوان در ایمان و عقیده یافت هر نفر از آنها برابر با بیست نفری بود که در باطن بزدل و ترسو بودند. امام حسین (ع) سپاه را به سه جبهه تقسیم نمود. سمت راست به رهبری زهیربن قبن، سمت چپ به سرپرستی حبیب بن مظاهر و در قلب سپاه، خود ایشان اهل بیت (ع) و دیگر یاران ایستادند. پرچم را به دست برادرش عباس داد که او بهترین نیزهانداز، بیباک ترین و نیرومندترین افراد بود.
عمر بن سعد دستور داد تا لشکرش را که متشکل از سی هزار نفر پیاده و سواره بود، منظم کنند. عبدالله بن زهیر بن سلیم ازدی را بر اهالی مدینه گمارد. عبدالرحمن بن ابی سبره حنفی را بر اهالی مذحج و اسد، قیس بن اشعث را بر اهالی ربیعه، کنده و حر بن یزید ریاحی را در رأس اهالی تمیم و همدان قرار داد. سپس این عده را به دو قسمت تقسیم کرد. قسمت راست که امیر آن عمروبن حجاج زبیدی بود و قسمت چپ که در رأس آن شمر بن ذیالجوشن عامری قرار داشت.
آنگاه لشکر را به دو بخش پیاده و سواره تقسیم نمود. فرماندهی پیاده با شبث بن ربعی و سواره با عزره بن قیس احمسی بود و پرچم را به دست غلامش ذوید داد.
از امام زین العابدین (ع) نقل شده است که فرمود: صبح عاشورا، چون سپاه دشمن بر امام حسین (ع) رو آورد، امام دست به دعا برداشت و عرض کرد: بار الها! در هر اندوهی، تکیهگاهی و در هر سختی امید منی. در هر حادثه ناگواری که بر من آید، پشت و پناه و ذخیره منی!
چه بسا غمی که در آن دل، خوار و دشمن، شاد می شد و من آن را به درگاهت آورده و به تو شکوه کردم، تا از جز تو بریده و تنها به تو رو آورده باشم و تو گشایش دادی و آن را از من راندی. پس تو دارنده هر نعمت و صاحب هر نیکی و مقصد اعلای هر خواستهای.
امام تصمیم گرفت که برای آخرین بار با عمر بن سعد ملاقات کرده و حجت نهایی را بر او تمام کند تا برای او دیگر عذری نماند. لذا او را فرا خواند و به او چنین فرمود: ای عمر، تو چنین می اندیشی که مرا می کشی و یزید حکومت ری و گرگان را به تو می دهد! به خدا سوگند که از آن سیراب نخواهی شد و این مطلبی است حتمی.
هر چه می خواهی انجام بده که نه در دنیا و نه در آخرت به شادی نخواهی رسی. مانند این است که من سر تو را بر چوبدستی می بینم که کودکان به آن سنگ زده و آن را هدف گرفتهاند.
امام (ع) همه راههای هدایت و ارشاد به راه راست را به کار برد تا از جنگ جلوگیری کند زیرا که او صاحب دعوت خیر و سلامتی، دعوت به اسلام بود. تنها زمانی که تیر چون باران به سوی سپاه امام روانه شد، در این هنگام امام تصمیم به جنگ گرفت تا آنها به امر خداوند باز گردند.
بعد از شروع جنگ پی در پی اصحاب امام (ع) کشته می شدند و چون یک نفر یا دو نفر از آنان به شهادت می رسید پیدا بود، ولی از لشکر انبوه ابن سعد هر چه کشته می شد، نمودار نبود.
موقع نماز زهیر بن قین و سعید بن عبدالله از شدت تیرها سست شد و بر زمین افتاد و گفت: خدایا سلام مرا به پیامبرت برسان و آنچه از درد و زخم به من رسیده به او بگو که من از یاری ذریه رسول خدا، ثواب تو را خواهانم.
پس روی به امام کرد و گفت: ای پسر رسول خدا آیا راضی شدی؟ امام فرمود: تو قبل از من به بهشت می رسی.
عصر عاشورا، پس از جنگهای بسیاری که امام (ع) داشت، لحظهای برای استراحت ایستاد. در این هنگام سنگی از سوی دشمن آمد و بر پیشانی ایشان نشست که خون از آن جنبش کرد. امام خواست که با جامه، خون از چهره پاک کند که تیری سه شعبه و مسموم بر سینه حضرت نشست. امام صادق (ع) در این باره می فرماید: در پیکر جدم، جای سی و دو زخم نیزه و چهل و چهار ضربت شمشیر دیده شد.
عـمـر بـن سعد تا روز یازدهم محرم یعنى یک روز پس از شهادت امام حسین (ع) در کربلا ماند. روز یـازدهم کشته هاى لشکر کوفه را جمع آورى کردند, بر آنها نماز خواندند و آنها را دفن کردند, ولـى جـنـازه حسین (ع) و یارانش را در صحرا بدون غسل و کفن رها کردند و زنان و خواهران و دختران امام حسین (ع) را با خود به طرف کوفه بردند .